ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

بز بز قندی مامان مریمــ و بابا رهامـــ

◕‿◕ بازی بعضی روزات ◕‿◕

سلام پسر لطیفممم. خوبی ناز گلکم؟؟؟ درد و بلاهات به سرم. آخه مامانی گلم اینجا چه جای بازیه... عکسا خودش واضح و گویاست           البته الانه وارد تر شدی خودت میری توش قدم میزنی و پیاز سیب زمینی جا به جا میکنی. ...
29 مرداد 1392

◕‿◕ آخه مادرم اینا چه مدله لالا کردنه دردت به جونم ◕‿◕

سلام ایلیِ مامان.خوبی گل پسرم. هزار الله اکبر به جونت چقدر تو شیرین و ورجه وورجه میکنی. با همه نی نیها هم که بازی میکنی. همه هم عاشقتن. یه دونم از اینا داری هی میری توش میشینی بازی میکنی. یه سری عکس از لالا کردنات میزارم که وقتی خودم میبینم دلم غش میره براشون. تو ادامه مطلب ببینشون.... خواب در ساعات اولیه پس از دنیا اومدن...   خواب بغل مامان مریم دست زیر چون و در حال تفکر بعد از بیرون اومدن از دستگاه فوتو و خوردن شیر...   کسی لپ خوشگلای پسرمو ندزده...   ظاهرا یکی قصد داره مماخ و دهنتم بدزده مامان آره...   لالا با دهنی باز بغل مامان مریم(مامان جونم دهنتو باز نزار مَقَس میره ت...
26 مرداد 1392

◕‿◕ شیرین کاری گل پسر ◕‿◕

سلام سلام..... یه پست دیگم بزار که جو وبلاگتو از اون غم در بیارم ببین آخه داری چیکار میکنی. یه پتو داری که عاشقشی . یه روز انداختمش تو ماشین بشورمش اینم حکایت ما و ایلیا و پتو...   این ایلیا و پتوی عزیزش داخل ماشی لباسشویی   اینم دونه مرواریدای پسرم در نبود و دوری پتوش ببنید چه با حسرت نگاش میکنه   هنوزم داره برا پنوش گریه میکنه دردش به جونم   تا آخرش نشست و پتوشو نگاه کرد تا کار ماشین تموم شد ...
18 مرداد 1392

◕‿◕ مشکل قلب پسری و آمد به سرمان از آنچه میترسیدیم ◕‿◕

سلام دوباره نفس مادررررر... الهی که هر چی درد و بلا مریضی داری بریزه تو جون مامان مریمت گلکم. پست غم انگیزیه برا من اخه بدترین روزای زندگیمو یاد آوری میکنه. خدا رو شکر ختم به خیر شد. مامانی باید یکم از اول تر شروع کنم از زمانی که تو ٧-٨ روزگیت بردمت یه دکتر تا چکاپت کنه. اونجا بود که به من گفتن ایلیای من صدای اضافی قلب داره و بهتره که ١ اکو بشه. به دلم بد راه ندادم. وقتی ١٠ روزت شد بردیمت حموم ولی وقتی بیرون اومدی همکاری نکردی با مامان و شیر نخوردی برا همین قند خونت افت کرد و ما هم شبونه بردیمت به یه سلاخ خونه به نام مرکز طبی کودکان که ای کاش ای کاش و ای کاش نبرده بودمت. قند خونت ٥٩ بود گفتن کمه و الکی با تشخیص اشتباه سپسیس یعنی...
18 مرداد 1392

◕‿◕ روزهایی که ازش ننوشتم چی گذشت بهمون ◕‿◕

سلام قندک مامان خوبی شیرینم؟ عزیز دلم ناراحت نشو از مامان که چرا برات ننوشتم خیلی در گیریا داشتیم.    اتفاقات زیاد کلی مشکلات و از همه بد تر بیماری... یادته برات گفتم یک ماهه بودی مامان مجبور شد صفرا عمل کنه بعد از اون حال مامان خوب بود. یه روز بابا دندون درد گرفت مجبور شدیم بریم درست کنه . بعد از عکس فهمیدم دندونش افقی روییده و باید جراحی شه وقتی که جراحی کرد یهو خونریزی شدیدی داشت و من از ترس داشتم وحشت میکردم. وقتی بابایی اومد ببریمش بیمارستان اینقدر ازش خون رفته بود که نزدیک بود بخوره زمین اورژانس اومد و سرم وصل کرد. شکر خدا به خیر کذشت... بعد از اون و درست نزدیک ٤ امین سالگرد ازدواج منو بابا رهام دوباره من درد صف...
18 مرداد 1392
1